java

۱۲/۱۱/۱۳۸۸

«بارون»


یه روز بارونی و یادت
حس غریب کنج خونه
یهو خیالم به سرش زد
منو به چشمات برسونه
واسه رسیدن به نگاهت
کافی نبود نقش خیالم
واسه پریدن ورسیدن
سنگین و خیسه پر وبالم
به جرم خواستن نگاهت
دلم به عشق تو فلک شد
جای نشستن توی چشمام
تو فاصله اسم تو حک شد
بگو چی شد که بی تفاوت
یکدفه از دلم بریدی
بگونگاه تو کجا بود؟
که بغض چشمامو ندیدی
من به هوای تو پریدم
به سمت مشرق نگاهت
نگاهتو ازم گرفتی
گم شدم از نیمه راهت
حالا من اینجا ،زیر بارون
شبیه حس یه کویرم
چشم وتنم خیسه،ولی من
از تشنگی دارم می میرم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر