به سال شیصدو پنجاه واندی
یه مرد خسته از پستی بلندی
یهو زد به سرش،دنیا بسازه
یه دنیا خالی از هر دردمندی
قلم برداشت وبومش رو به پا کرد
تو ذهنش هی یکی دوتا سه تا کرد
رو بوم باورش نشست و زل زد
میون شادی و غمهاش پل زد
می خواست تبعیضو از دنیا بگیره
نذاره هیچ گرسنه ای بمیره
همه مردم غنی باشند ودارا
شبیه قصه دارا وسارا
بلند شد، فکرشو رو بوم بیاره
تو دنیاش،بذر خوشبختی بکاره
به بومش جون بده،بی خط وامضا
اونو پهنش کنه،رو تن دنیا
ولی تا رفت دنیاشو بسازه
رو دنیا رنگ بپاشه،بی اجازه
دیدش قوطیش یه رنگ بیشتر نداره
سیاهی توی عمقش خونه داره
یهو فریاد زد، از غصه تا شد
پریدش یکدفه،از خواب پا شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر